معنی گاز نادر

فارسی به عربی

نادر

فضولی، نادر

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

گاز

گاز

عربی به فارسی

نادر

کم , نادر , کمیاب , رقیق , لطیف , نیم پخته , اندک , تنگ , قلیل , ندرتا , غیر عادی , غیر متداول , غیرمعمول

لغت نامه دهخدا

نادر

نادر. [دِ] (ع ص) اسم فاعل از ندر. (اقرب الموارد). رجوع به ندر شود. || (اِ) جمع اندر به معنی خرمن یا خرمن گندم است. (از منتهی الارب). رجوع به اندر شود. || خر وحشی. (از اقرب الموارد). || النادر من الجبل، ما خرج منه و برز. (اقرب الموارد). نادرالجبل، آنچه بیرون می آید از کوه و آشکار میگردد. (ناظم الاطباء). ندرالنبات، خرج ورقه. یقال: شبعت الابل من نادره و نوادره، ای مما خرج منها. (از اقرب الموارد). || (ص) النادر من الکلم، ماقل وجوده و ان لم یخالف القیاس او ماشذّ. (اقرب الموارد). ماشذّ و خالف القیاس. (المنجد). نوادرالکلام، سخنی که از جمهور بطرز شذوذ و گاهی وقوع یابد. (منتهی الارب). || یکتا. (لغتنامه ٔ مقامات حریری). تنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی مثل. بی مانند. (ناظم الاطباء).بی نظیر. یگانه. که مثل و مانندی ندارد:
سزد که فخر کند روزگار برسخنم
از آنکه در سخن از نادران کیهانم.
مسعودسعد.
بس نادر جهانی ای جان و زندگانی
جان و دلم نماند گر تو چنین بمانی.
عطار.
حسن تو نادر است در این وقت و شعر من
من چشم بر تو و دگران گوش بر منند.
سعدی.
|| چیزی که کم پیدا شود. چیزی که مانندش بسیار کم باشد. (فرهنگ نظام). کمیاب. (ناظم الاطباء). قلیل الوقوع. شاذ.تک و توک: این دو خواب نادر و این حکایات بازنمودم. (تاریخ بیهقی ص 201). از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و... از غزنین اندر رسیدند. (تاریخ بیهقی). چون پیر طالقانی این حکایت بکرد پدرم گفت سخت نادر و نیکو خوابی بوده است. (تاریخ بیهقی ص 201). بر نادر حکم نتوان کرد. (گلستان). || غریب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برخلاف معهود. (ناظم الاطباء). عجیب. شگفت. (ناظم الاطباء):
تا همی خندی همی گرئی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
اگر از این حادثه بجهد نادر باشد. (تاریخ بیهقی ص 371). از قضای آمده نادر کاری افتاد. (تاریخ بیهقی ص 705). در این باب مرا حکایتی نادر یاد آمد اینجا نبشتم. (تاریخ بیهقی ص 134). استادم نامها نسخت کرد سخت غریب و نادر. (تاریخ بیهقی ص 344).
بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدین کتابت پر نادر و عجیب.
ناصرخسرو.
چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود از... نادر و معهود. (کلیله و دمنه).
هر که آن پنجه ٔ مخضوب تو بیند گوید
گر به این دست کسی کشته شود نادر نیست.
سعدی.
|| قلیل. از (اقرب الموارد). شی ٔ قلیل و کمتر، چرا که ندر در لغت به معنی برآمدن است و شی ٔ قلیل نیز از حد کثرت برآمده است. (آنندراج از مقامات حریری) (غیاث اللغات). || گاهی نادر به معنی معدوم نیز آید. (آنندراج) (غیاث اللغات). || عزیزالوجود. گرانمایه. باقدر. باقیمت. (ناظم الاطباء). نفیس. قیمتی. کمیاب: خلیفه را سی بار هزار هزار درم جواهر می باید هر چه نادرتر و قیمتی تر. (تاریخ بیهقی ص 427). در ستایش وی سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تألیف نادر وی در هر بابی دیدم. (تاریخ بیهقی ص 262). همه نسخت ها من داشتم وبقصد ناچیز کردند دریغا و بسیار بار دریغا که آن روضه های رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر شدی. (تاریخ بیهقی ص 297). || طرفه: این خاتون را عادت بود که سلطان محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه ای نادره هر سالی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). از همه شهرهای خراسان و بغداد و ری و... نادرتر چیزها به دست آورده بود. (تاریخ بیهقی).
- به نادر، گاه گاه. کمتر. ندرهً. به ندرت: و گاه از گاه به نادر چون مجلس عظیم بودی او را نیز به خوان فرود آوردندی. (تاریخ بیهقی ص 243).
|| (ق) به ندرت. ندرهً:
هر که را با دلستانی عیش می افتد زمانی
گو غنیمت دان که نادر در کمند افتد شکاری.
سعدی.
شکم بنده نادر پرستد خدای.
سعدی (گلستان).
گر از جاه و دولت بیفتد لئیم
دگرباره نادر شود مستقیم.
سعدی.
- امثال:
النادر کالمعدوم.
بد از نیک نادر شناسد غریب.
بر نادر حکم نتوان کرد.
زن پارسا در جهان نادر است.


گاز

گاز. (اِ) اخذ و جر. (برهان).

گاز. (اِ) بمعنی گاه است:
گر کند هیچ گاز وقت گریز
خیز ناگه به کوشش اندرمیز.
خسروی.

گاز. (اِ) مقراض بریدن طلا و نقره. مقراض. (صراح). مقراض موچنه. مقراض کاغذ: مفرض و مفراض، گاز که بدان آهن وسیم و زر تراشند. قِطاع. (منتهی الارب):
و یا چو گوشه و دینار جعفری بمثل
که کرده باشد صراف از او به گاز جدا.
منوچهری.
گر چنویک صیرفی بودی و بزازی یکی
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز.
منوچهری.
چون در بزیر پاره ٔ الماسم
چون زر پخته در دهن گازم.
مسعودسعد.
زر کانی کی روایی بیند ازروی کمال
تا تف و تابی نبیند زآتش و خایسک و گاز.
سنایی.
تو که دربند حرص و آز شدی
همچو زر در دهان گاز شدی.
سنایی.
نقش بت و نام شاه برخود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن.
خاقانی.
دوش گرفتم بگاز نیمه ٔ دینار تو
چشم توبا زلف گفت زلف تو در تاب شد.
خاقانی.
وگر خرده ای زر ز دندان گاز
بیفتد بشمعش بجویند باز.
سعدی (بوستان).
از طعنه ٔ رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.
حافظ.
|| آلتی باشد که نعلبندان را به کار آید بر طریق مقراض به قاف و صاد معجمه و عرب مفرص گوید به فا و صاد غیرمعجم. (صحاح الفرس). برای کشیدن میخ از چیزی آهنگران را نیز به کار است و برای کشیدن دندان نیزچون کلبتین. آلت آهنین که میخ از تخته بدان بیرون کشند و دندان برآرند از لثه. گاز انبر. قیچی. قسمی گازانبر:
به لیف خرما پیچیده خواهمت همه تن
فشرده خایه به انبر بریده کیربه گاز.
منجیک.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرمبه
دندانْش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
شوم چنگال چو نشبیل خود از مال یتیم
نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز.
ناصرخسرو.
نتواند کسیش برد به قهر
نتواند کسش برید به گاز.
ناصرخسرو.
آن کز دهانه ٔ گاز خورد آب ناسزایی
بر زربخت او هیچ نکنی تو کیمیائی.
خاقانی.
رفت آنک از پی یک خردگی چشم امل
باز کرده دهن از حرص چو گازش بیند.
کمال الدین اسماعیل.
|| گل گیر شمع. آلتی است آهنین که سر شمع را بدان میگرفته اند:
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
به گاز داده سر از سوز و تن بسوز و گداز.
سوزنی.
چو شمع چندان بسر دهد همه تن
چو سر شود همه تن سر جدا کنند به گاز.
سوزنی.
کمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا کنند به گاز.
مسعودسعد.
پایم از خطه ٔ فرمان تو بیرون نشود
سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز.
انوری.
نی نی اگر چوشمعی دم درزنم ز گرمی
اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم.
عطار.
سر باززن چو شمع به گازی فرید را
گر سر دمی چو شمع بتابد ز گاز تو.
عطار.
تا ز بنگه رسید خواجه فراز
شمع رادید در میان دو گاز.
نظامی.
شمعهایی را دید در میان دو گاز.
نظامی.
شمعهایی بدست شاهانه
خالی از دود و گاز و پروانه.
نظامی.
|| ناخن پیرای. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی):
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن پر عقاب کند.
خاقانی.
|| دندان. (برهان). || دندان نیش که دندان شتر گویند، ناب. (غیاث) (جهانگیری) (آنندراج):
عجب نبود گر از تأثیر عدلش
همه تریاک بارد گاز ارقم.
عمید لوبکی.
|| عضوی را به دندان گرفتن. (آنندراج). عضوی را به دندان گرفتن و خاییدن. (از برهان). عمل فشردن دو رده ٔ دندان بر چیزی بقصد جدا کردن یا الم رسانیدن.
آن صنم را ز گاز و ازنشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج.
عنصری.
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کناره ٔ لعلت نشان ماست.
خاقانی.
بر لبش بین که ز گازم اثر است
اثر گاز بر آن لب چه خوش است.
خاقانی.
بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر
وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش.
خاقانی.
بنده ٔ دندان خویشم گو بگاز
نقش یاسین کردبر بازوی من.
خاقانی.
لب گل را بگاز برده سمن
ارغوان را زبان بریده چمن.
نظامی.
ز بس کز گاز نیلش درکشیدی
ز برگ گل بنفشه بردمیدی.
نظامی.
دهد خبر که پشیمانم از جدایی خویش
دو پشت دست به صد گاز برگزیده ٔ من.
محمدبن عمر مسعود.
- به گاز کردن. به دندان زدن. بادندان گزیدن: دو سه دندانه دیدند آنها نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند. شاه بگازکرد. دانه ای سخت دید. (نوروزنامه).
- به گاز گرفتن، دندان گرفتن:
بهم هر دو منقار برده فراز (کبوتر نر و ماده)
چو یاری لب یار گیرد به گاز.
اسدی (گرشاسب نامه).
گر قناعت کنی بشکّر وقند
گاز میگیر و بوسه در می بند.
نظامی.
- به گاز گزیدن، گزیدن به دندان:
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
ز رشک تو سرانگشت خود گزند به گاز.
سوزنی.
- سر کس به گاز آوردن، سر وی را بریدن. کشتن:
گر این مرد را سر به گاز آوری
بدین مرز رنج دراز آوری.
فردوسی.
مگر بخت گم گشته بازآوریم
سر دشمنان زیر گاز آوریم.
فردوسی.
مگر کین هومان تو بازآوری
سر دشمنان را به گاز آوری.
فردوسی.
سر دشمنان تو بادا به گاز
بریده چنان چون سران گراز.
فردوسی.
که تا کینه ٔ شاه بازآورم
سر دشمنان زیر گاز آورم.
فردوسی.
گرایدون که تازانه بازآورم
و یا سر به کوشش به گاز آورم.
فردوسی.
مگر سر دهم تا سر خوشنواز
به مردی ز تخت اندرآرم بگاز.
فردوسی.
- سرکسی به گاز آمدن یا اندرآمدن، سر وی بریده شدن. نزدیک به مرگ شدن:
برو نیز بگذشت روز دراز
سر تاجدار اندرآمد به گاز.
فردوسی.
تو ای نامور پهلوان سپاه
نگه کن برین گردش هور و ماه
که بند سپهری فراز آمده ست
سر بخت ترکان به گاز آمده ست.
فردوسی.
برو [بر فریدون] خوبرویان گشادند راز
مگر کاژدها را سرآید بگاز.
فردوسی.
- گاز زدن، دندان زدن.
- امثال:
گران گاز بمعنی دندان گرد و گران فروش.
|| گزیدگی. عضه. لسع. لدغ: وگر بر زخم هوام کنی منفعت دارد [افرفیون را] و نیز گاز سگ غیر کلب الکلب [ک َ ل ِ]. (الابنیه عن حقایق الادویه). و خاکستر وی [خاکستر سرطان] گاز کلب الکلب را نیک باشد. (الابنیه عن حقایق الادویه).
دست زی می بر و برنه به سر نیکان تاج
جام بر کف نه و برنه به دل اعدا گاز.
منوچهری.
|| لگد بود و سیلی:
همی نبارد نان و همی نخرد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.
قریعالدهر (لغت فرس اسدی).
|| آلتی که نجاران و هیزم شکنان لای چوب و کنده جای دهند. (فرهنگ فارسی معین).
- || در میان کسی جای گرفتن، جای دادن:
در میان حلقه ٔ پاکان حق
خویشتن را کی تواند کرد گاز.
نزاری قهستانی.

گاز. (اِ) درخت صنوبر که ستون کنندش. (حاشیه ٔفرهنگ اسدی نخجوانی از صحاح الفرس). و در پهلوی گاس با سین است:
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
ازرقی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
اصح کاز و کاژ است.

ترکی به فارسی

گاز

گاز 2- نفت

فرهنگ عمید

گاز

فروبردن دندان در چیزی،
آلتی دوشاخه که با آن میخ را از چیزی بیرون می‌کشند، انبر، گاز‌انبر: تو که در بند حرص‌و‌آز شدی / همچو زر در دهان گاز شدی (سنائی۱: ۴۴۰)،
* گاز زدن: (مصدر متعدی) دندان ‌زدن، دندان به‌ چیزی فروبردن،
* گاز ‌گرفتن: (مصدر متعدی) عمل فروبردن دندان در چیزی، دندان‌ گرفتن، گاز‌ زدن،

معادل ابجد

گاز نادر

283

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری